خاطره ای از شهید مهدی زین الدین

به جای یک بار، چند بار تو کنکور قبول شد. ولی رشته مورد علاقه اش نبودند. تا اینکه توی رشته ی پزشکی دانشگاه شیراز، با رتبه ی چهار قبول شد. قرار بود بره، ولی چون پدرش رو به سقز تبعید کرده بودن، دودل شده بود. می گفت:«می خوام مغازه کتاب فروشی بابا رو حفظ کنم؛ اینجا سنگر مبارزه ست.»

آخرش هم وقتی من و پدرش سقز بودیم؛ تلگراف زد و خبر داد که انصراف داده. ماهم با اینکه نگران ادامه تحصیلش بودیم ولی چیزی بهش نگفتیم؛ چون همیشه عاقلانه و با اخلاص تصمیم می گرفت و می دونستیم که تحصیل رو رها نخواهد کرد. بعد از اون هم هیچ وقت از فکر ادامه تحصیل بیرون نیومد.