عیدالله الاکبر اشعار ویژه عید غدیر

ترتیل قرآن کریم 30 جزء

 

بخش های ویژه سایت مداحان قم
اخبار مذهبی , مداحی , مداحان , شاعران
اشعار مذهبی , اشعار مداحی
دانلود مداحی , مداحان اهلبیت ,مداحان قم
گلزار شهدای مجازی,وصیت نامه خاطرات شهدا کلیپ شهدا صدای شهدا
معرفی نامه و زندگی نامه مداحان و شاعران اهل بیت

اوقات شرعی

افراد آنلاین

ما 18 کاربر آنلاین داریم

آمار بازدیدکنندگان

امروز
دیروز
این هفته
این ماه
کل آمار
429
5591
25622
116426
31022293
Your IP: 44.200.169.91



خاطره 1 :لبخند شهدا


داشت با آبِ قمقه‌اش وضو مي‌گرفت براي نماز صبح. گفتم: «بي‌تجربه‌اي. لازم مي‌شه. شايد يكي دو روز بي‌آب باشيم.» گفت: «لازمم نمي‌شه. مسافرم.»

عمليات كه تمام شد ديدمش، رفته بود مسافرت.

خاطره 2 :

بغض كرده بود. از بس گفته بودند: «بچه است؛ زخمي بشود آه و ناله مي‌كند و عمليات را لو مي‌دهد.»
شايد هم حق داشتند. نه اروند با كسي شوخي داشت، نه عراقي‌ها. اگر عمليات لو مي‌رفت، غواص‏‌ها - كه فقط يك چاقو داشتند - قتل عام مي‌شدند. فرمانده كه بغضش را ديد و اشتياقش را، موافقت كرد.
* * *
بغض كرده بود. توي گل و لاي كنار اروند، در ساحل فاو دراز كشيده بود. جفت پاهايش زودتر از خودش رفته بودند. يا كوسه برده بود يا خمپاره. دهانش را هم پر از گِل كرده بود كه عمليات را لو ندهد....
ادامه ی خاطرات در ادامه ی مطلب...



خاطره 3 :

داخل كه شديم، ديدم بسيجي نوجواني توي ستاد فرماندهي نشسته. گفتم: «بچه بلند شو برو بيرون. الان اينجا جلسه‌اس.»
يكي از كساني كه آنجا بود، سرش را به گوشم نزديك كرد و گفت: «اين بچه، فرمانده‌ي گردان تخريبه.»



خاطره 4 :

پدرش اجازه نمي‌داد برود. يك روز آمد و گفت: «پدر جان! مي‌خواهيم با چند تا از بچه‌ها برويم ديدن يك مجروح جنگي.» پدرش خيلي خوشحال شد. سيصد تومان هم داد تا چيزي بخرند و ببرند.
چند روزي از او خبري نبود... تا اين‌كه زنگ زد و گفت من جبهه‌ام. پدرش گفت: «مگر نگفتي مي‌روي به يك مجروح سر بزني؟» گفت: «چرا؛ ولي آن مجروح آمده بود جبهه.» :)



خاطره 5 :

رفت ثبت نام. گفتند سن‌ات قانوني نيست. شناسنامه‌اش را دست‌كاري كرد. گفتند رضايت‌نامه از پدر. رفت دست به دامن يك حمال شد كه پاي رضايت‌نامه را انگشت بزند. بيست تومان هم برايش خرج برداشت. بعدها فكر مي‌كرد چرا خودش زير رضايت‌نامه را انگشت نزده بود؟ :))


خاطره 6 :

داشتيم از فاو برمي‌گشتيم سمت خودمان كه قايق خراب شد. قايق دوم ايستاد كه ما را يدک کند. يك دفعه هواپيماهاي عراقي آمدند. همه شروع كردند به داد زدن و يا مهدي و يا حسين گفتن. چند نفر هم پريدند توي آب. يك نفر ولي مي‌خنديد.
سرش داد زدم كه بچه الان چه وقت خنديدن است. گفت خوب اگر قرار است شهيد بشويم چرا با عز و جز و ناراحتي. آخه 16 سالش بيشتر نبود. :)


خاطره 7 :


اندازه پسر خودم بود؛ سيزده چهارده ساله. وسط عمليات يك دفعه نشست. گفتم «حالا چه وقت استراحته بچه؟» گفت: «بند پوتينم شل شده مي‌بندم راه مي‌افتم.» نشست ولي بلند نشد. هر دو پايش تير خورده بود. براي روحيه ما چيزي نگفته بود.



خاطره 8 :

فرمانده گروهانمان جمعمان كرد و گفت :«امشب بايد با روحيه بريد خط. چه پيشنهادي داريد؟» هيچ كس چيزي نگفت.
همه‌مان را نشاند و پاهايمان را دراز كرد. شروع كرد به اتل متل توتوله خواندن. آن‌قدر خنديديم كه اشكمان درآمد و پهلوهامان هم درد گرفت. وسط همين خنده‌ها هم شروع كرد روضه امام حسين خواندن. اشكمان كه سرازير بود فقط خنده شد گريه. آن شب خط، خيلي زود شكست.


خاطره 9 :

مهمات مي‌بردم. چند نوجوون توي جاده دست تكان دادند سوارشان كردم. گفتم: «شما كه هنوز دهنتان بوي شير مي‌دهد. نمي‌ترسيد از جنگ؟» خنديدند و به جاي كرايه، صلوات فرستادند و آمدند بالا كنار مهمات نشستند.
جلوتر گفتند با چراغ خاموش برو. عراقي‌ها روي جاده ديد دارند،بد جوري مي‌زنند.
چراغ خاموش يعني ته دره. يعني خط بدون مهمات. يكي گفت:«حاجي ناراحت نباش.» چفيه سفيد رنگش را انداخت روي دوشش. جلوي ماشين مي‌دويد كه من ببينمش تا بدون چراغ برويم. خمپاره‌اي آمد و او رفت. يكي ديگرشان آمد جلوي ماشين دويد. خمپاره‌اي آمد. او هم رفت. وقتي رسيديم خط همه‌شان پشت ماشين كنار مهمات خوابيده بودند. با لبخند و چشم‌هاي باز.


خاطره 10 :

داشت صبح مي‌شد. از ديشب كه عمليات كرده بوديم و خاكريز را گرفته بوديم داشتيم با دوستم سنگر درست مي‌كرديم. بسيجي نوجواني آمد و گفت: «اخوي من نگهباني مي‌دادم تا حالا، مي‌شه توي سنگر شما نماز بخونم؟» به دوستم آرام گفتم: «ببين، از اين آدم‌هاي فرصت‌طلبه. مي‌خواد سنگر ما رو صاحب بشه.» آرام زد به پهلويم و به نوجوان گفت: «خواهش مي‌كنم بفرماييد.» از سنگر آمديم بيرون و رفتيم وضو بگيريم. صداي سوت … خمپاره … سنگر … بسيجي نوجوان … شهادت...
دوستم مي‌گفت: « خيلي فرصت‌طلب بود ...»


خاطره 11 :

خيلي شوخ بود. هر وقت بود خنده هم بود. هر جايي بود در هر حالتي دست بردار نبود. خمپاره كه منفجر شد تركش كه خورد گفت: «بچه‌ها ناراحت نباشيد، من مي‌روم عقب، امام تنها نباشد.» امدادگرها كه مي‌گذاشتندش روي برانكارد، از خنده روده‌بر شده بودند.


خاطره 12 :

دو تا بچه يك غولي را همراه خودشان آورده بودند و هاي هاي مي‌خنديدند.

گفتم «اين كيه؟»گفتند: «عراقي»

گفتم: «چطوري اسيرش كرديد.» مي‌خنديدند. گفتند: «از شب عمليات پنهان شده بوده. تشنگي فشار آورده و با لباس بسيجي‌هاي خودمان آمده ايستگاه صلواتي شربت گرفته بعد پول عراقی داده بود. اين‌طوري لو رفت.»

هنوز مي‌خنديدند.

نظرات  

 
0 #1 یک منتظر 1391-05-31 18:41
سلام .اجرتان با آقا امام حسین(ع).من جوانی 16ساله هستم واز قسمت خاطرات شهداء خیلی خوشم اومد .میشه بازم از این خاطرات در سایتتون بگذارید؟
----------------------------------
پاسخ :
با سلام، ممنون
تمامی بخش های سایت در حال بروزرسانی می باشد
یاعلی
نقل قول
 

اضافه کردن نظر


کد امنیتی
تغییر کد امنیتی

این سایت توسط گروه مهندسی نرم افزار انعکاس برتر طراحی و اجرا شده است