مثنوی درد (دفاع مقدس)

لازم به ذكر است كه رهبر معظم انقلاب پس از رويت شعر زیر ،

شاعر را به ديدار حضوري طلبيدند

مثنوی درد

خواب ديدم دوش خواب آفتاب

يوسفي خواهم كند تعبير خواب

خواب ديدم تا سحر از ناي پير

مثنوي مي نوشم از ميناي پير

دوش در خوابم قلم دلتنگ بود

دل پر از خون واژهاي جنگ بود

خواب ديدم باز سنگرهاي عشق

روشن از نور منورهاي عشق

ادامه درادامه مطلب

 

مست و لا يعقل در آغوش تفنگ

عشق مي نوشيدم از لبهاي جنگ

دفتر شعرم هزار آواز داشت

بالهايي مملو از پرواز داشت

شعر دوشين رنگ سرخ لاله داشت

در فراق لاله رويان ناله داشت

دشت خوابم لاله باران گشته بود

مشهد شب زنده داران گشته بود

موج مي زد شهر شب از بي دلي

همدلي كو ؟ همدلي كو ؟ همدلي ؟

باز ديشب كربلا بود و بسيج

ياد شبهاي دعا بود و بسيج

باز ديشب دل هواي يار كرد

آرزوي حجله سومار كرد

اسب رهوار دعا زين كرده ام

اقتدا بر مرغ آمين كرده ام

خواب ديدم جاري اروند رود

موج مي زد شعر رفتن مي سرود

باز ديدم ناو دشمن در خليج

در هراس از تندروهاي بسيج

خواب ديدم سجده را بر مهر دشت

فتح فاو و ساقي والفجر هشت

از همان زهري كه دل مغموم بود

ساقي والفجر هم مسموم بود

دوش مي باريد عشق از جبهه ها

مستي و گمنامي و فقر و فنا

ساقي والفجر در آن بزم ما

هم غريب طوس بود و هم رضا ع

‌باز خط حاج عمران بود و من

رشك سرمستي چمران بود و من

باز محورهاي بوكان زنده شد

برف و سرماي مريوان زنده شد

خواب مي ديدم مرا دستي كريم

مي برد تا بركه هورالعظيم

سالها اينك پس از يك انتظار

مانده ام در غبطه هورالحمار

باز محورهاي ايوان شد پديد

دشت هاي سرخ مهران شد پديد

در هويزه كربلا باريده بود

خون ز چشم نخل ها باريده بود

من به ياد جنگ هاي تن به تن

درد پاتك مي زد از مهران به من

زخمهامان را نمك درمان نكرد

درد را هم ني لبك درمان نكرد

ساغر و پيمانه در سومار ماند

در ميان كوله بار يار ماند

كوله بار يار را بردار دوست

رنج و گمنامي غم ميراث اوست

انقلاب و نهضت پير خمين

زخم عاشورا و پيغام حسين (ع)

آنچه در ژرفاي قلب رهبر است

در ميان كوله همسنگر است

پاي در پوتين غيرت كن دلا

اقتدا بر پير همّت كن دلا

اين زمين بي حجّت و بي پير نيست

پير اين ميخانه بي تدبير نيست

پير پيران ، پير دارد در زمين

چشم مي بايد ، دو چشم پيربين

پير ما اينك تويي اي راهبر

دست ما را گير و تو الله بَر
***
ما اسير سحر و افسون مانده ايم
در حصار يك شبيخون مانده ايم
بار ديگر جبهه ها را زنده كن
كوچه ها از عطر خود آكنده كن
شانه ها خاليست از عطر شهيد
سينه ها چشم انتظار يك نويد
مشت ها آماده ايماي تو
قلبهامان خاك زير پاي تو
قلب سوزان بسيجي زنده است
سينه ها از عشق تو آكنده است
ما همه آماده سربازيت
جان فداي منصب جانبازيت
كرده اي با دست زخمي اقتدا
بر علمدار سپاه كربلا
دست تو پرواز را شرمنده كرد
يادگار پير ما را زنده كرد
تا انا الحق پير ما مأمور بود
بر سر دار فنا منصور بود
پير ما اينك تويي اي راهبر
دسـت ما را گير و تـا الله بَر

***

خواب دیدم ماه کنعان آمده

یوسف امشب تا جماران آمده

یوسف آمد راه را تفسیر کرد

خفتن اندر چاه را تعبیر کرد

من درون چاه ویل افتاده ام

قرن ها دور از کمیل افتاده ام

صالحان رفتند با آن رهنما

همچنان منصور بر دار فنا

وای جا ماندم در این دار خراب

در افق چیزی نمانده جز سراب

غیرتم آتش درون سینه کرد

خواب دوشین را پر از آئینه کرد

خنجری از پشت تا "مرصاد" آی

زخم هایم می زند فریاد آی

آی یاران آتش دل ، سرد شد

خاکریز هستی ام پُر درد شد

روح ما گندید در مُرداب درد

پس کجا هستند آن مردان مرد؟

وای جا ماندیم ما بیچاره ها

پس کجا هستید ای خمپاره ها

از دوکوهه تا بلندای سهیل

بر نمی خیزد مناجات کمیل

یادهای کرخه رفت و رنج ماند

قلب من در کربلای پنج ماند

پای ما افتاد در دام هلاک

جان ما غرق است در مرداب خاک

درد دارد این دل صد پاره ام

تشنه ی یک ترکش خمپاره ام

وای در غربت رها گشتیم ما

همچو ساز بی صدا گشتیم ما

ما که با صد رنج و غربت ساختیم

از چه در نَرد ملامت باختیم

باز در بی همزبانی گم شدیم

هم دل نامردم و مردم شدیم

نامُرادی های دوران دیده ایم

در میان دردها خندیده ایم

ما و گمنامی و بدنامی و ننگ

ما و یک رنگین کمان تزویر و رنگ

ما ریا با خویش و با مردم کنیم

راه خویش و راه مردم گم کنیم

گرچه نام و نانَکی در جلوت است

لیک یک "هستی خدا" در خلوت است

پس خوشا تنهائی و بی مردمی

چون علی با مردم و امّا گمی

می شنیدم کاش یک بار دگر

از لب خورشید آواز سحر

کاش تا اوج غزل پر می زدم

بار دیگر سر به سنگر می زدم

مثنوی ها می سرودم بی درنگ

از عروج سرخ آن مردان جنگ

مثنوی هایم در اینجا اَبتر است

شاه بیت شعر من در سنگر است

من در آنجا با غزل خو کرده ام

عطر سرخ لاله را بو کرده ام

پای آمالم ولی در قید ماند

قلب من در پاسگاه زید ماند

مین ها در دشت دل خنثی کنید

معبری تا حاج همّت وا کنید

کاش پای همِتم یاری کند

بار دیگر آبروداری کند

همره گردان تخریب بلال

بگذرم زین دامگاه پرضلال

من در آن آئینه کارون دیده ام

خویش را همسنگ مجنون دیده ام

عشق ، موسی را به کارون داد و رفت

داغ لیلا را به مجنون داد و رفت

ما کجا و جاری کارون کجا

ما کجا دلداری مجنون کجا

گرچه ما هم جبهه ها را دیده ایم

وادی عشق و صفا را دیده ایم

جنگها در قلب جنگل کرده ایم

سینه مهمان مَسلسل کرده ایم

سینه آماج تفنگ روبروست

پشتمان در تیرس نیرنگ دوست

جبهه ها باغ تفنگ و مُشت بود

ما زره هامان همه بی پُشت بود

عشق ، تا در موسیان سنگر گرفت

سجده هامان عطر نیلوفر گرفت

یاد شبهای حنابندان بخیر

آن تک جانانه در دشت جُفیر

شهر بستان شطّ خون در سینه داشت

در دل ویرانه هایش کینه داشت

شهر ، غمگین بود و یک دریا جنون

نخل هایش بی سر و غرقاب خون

زخم ترکش بر تن دیوار و در

کوچه های شهر هم بی رهگذر

می سراید از کُنار* خانه ای

مرغ حق آوای مظلومانه ای

حیف از آن یاران که رفتند از نظر

یادشان هم گشته مفقودالاثر

یادشان در دشت ها آلاله شد

خونشان هم در غزل ها لاله شد

دشت شب از بی کسی دلتنگ بود

خاک صحرا تا افق خون رنگ بود

خفته در آن دشت سرخ لاله گون

چل گل آلاله در چل دخترون

برده دل را توسن باد خزان

تا کنار مقتل چل دختران

می روم تا جسم دلداران پاک

چون گُلی برچینم از دامان خاک

اینک ای ساقی شراب ناب ده

این تن بی تاب ما را تاب ده

ساقی میخانه بعد از این توئی

مرشد فرزانه بعد از این توئی

واژه ی عشق و فنا را بی گمان

روح چون حلّاج تو شد ترجمان

گرچه دستان تو کم معنی شده

عشق با نام تو هم معنی شده

بار دیگر سنگری برپا کنید

پاتک بیهودگی خنثی کنید

کوله بار یار را بردار دوست

این امانت یادگار خون اوست

یک سبد آلاله از او مانده است

یک مُحرّم مثنوی او خوانده است

صد بهاران زندگی بر باغ داد

یک مُحرّم بر دل ما داغ داد

کوله بارش مملوء از قرآن بُود

یک سبد دارد ، که پُر ، از نان بُود

یک سبد نانی که از عیسی گرفت

قوّت جانی که از عیسی گرفت

عیسوی مسلک به سوی دار رفت

او به جنگ یک جهان زُنّار رفت

خون او را در کلیسا ریختند

بر صلیب کینه ها آویختند

شد به گلزار ولایت عندلیب

همچو عیسی رفت بالای صلیب

آن تفنگی که ز دستش شد رها

چون عصای موسوی شد اژدها

خون ما را سامری در جام کرد

در کنیسه عشق را اعدام کرد

سامری کوس شروع جنگ زد

بر سر بیت المقدس سنگ زد

پیر ما موسی ، ولیکن بی عصا

سینه اش سینای اصحاب کسا

تا که او «اذهب الی فرعون» شنید

بی یَد و بِیضا سوی فرعون دوید

بی مهابا زد به اردوی ستم

آنکه دارد یاری حق را چه غم

یاری حق چون سپیداری بلند

هست پشتیبان خلق سربلند

این سپیداری که قد افراشته

پیر ما در باغ گلها کاشته

پیر ما اینک توئی ای راهبر

دست ما را گیر و تا الله بَر