خاطره ای ازشهدسیدمرتضی آوینی10

موضوع:پارتی بازی

از شدت عصبانیت دستانم می لرزید.

صورتم سرخ شده بود.

كاغذ را برداشتم.

لرزش قلم بر روی كاغذ و نوشته‌ای تیره بر روی آن اعترافی از روی نادانی به سیدی بزرگوار

به خانه رفتم خسته از سختیهای روزگار چشمانم را بستم در عالم رؤیا صدیقه طاهره را دیدم،

زهرای اطهر(س) در مقابلم ایستاد.

از مشكلاتم گفتم و سختیهای مجله سوره

حضرت فرمودند: با فرزند من چه كار داری؟

و باز گلایه از سید مرتضی و حوزه هنری

دوباره فرمودند: با فرزند من چه كار داری؟

و سومین بار ازخواب پریدم

غمی بزرگ در دلم نشست، كاش زمین مرا می‌بلعید و زمان مرا به هزاران سال پیش‌تر پرت

می‌كرد.

مدتی بعد نامه‌ای به دستم رسید :«یوسف جان! دوستت دارم، هرجا می خواهی بروی برو،‌

هركاری می خواهی انجام بده، ولی بدان برای من پارتی‌بازی شده است،‌ اجدادم هوایم را دارند»

ساعتی بعد در مقابلش ایستادم.

سید جان! پیش از رسیدن نامه خبر پارتی بازی‌ات راداشتم.

منبع: همسفر خورشید

راوی: برادر یوسفعلی میر‌شكاك