خاطره ای از شهید سید احمد رحیمی2

ساعت 12 شب زنگ خونه رو زدن. یکی از هم کلاسی های احمد بود که برای رفع اشکال درسی اومده بود. احمد با اصرار زیاد آوردش تو خونه و بردش توی اتاق. اما دوستش همش می گفت: «خیلی شرمنده ام...منو ببخش!»...

تا صبح چراغ اتاق روشن بود و احمد باهاش ریاضی کار می کرد. وقتی برای نماز صبح بلند شدم، دیدم دوستش داره خداحافظی می کنه، ولی باز هی میگه:«خیلی پشیمونم...حلالم کن!» خیلی تعجب کردم. وقتی رفت، از احمد پرسیدم:«اگه این دوستت اینقدر خجالتیه، پس چرا واسه رفع اشکال اومد اینجا؟!» خندید و گفت:«این بنده خدا یکی از مخالف های سرسخت ِ کلاس رفتن من بود و می گفت: اگه احمد رحیمی با اختلاط دختر و پسر مخالفه، خوب خودش کلاس نیاد؛ چرا ما باید به آتیش اون بسوزیم؟! به همین خاطر منم دیگه کلاس نرفتم و بقیه درس هام رو تو خونه خوندم. الان شرمنده بود که چرا اون برخورد رو با من داشته».