خاطره ای از شهید ناصر کاظمی

یه روز تو مغازه ی بابام نشسته بودم و داشتم تمرین جبر و مثلثات حل می کردم. به یه مسأله ای برخوردم که هر کاری کردم نتونستم حلش کنم. دیگه داشتم کلافه می شدم که ناصر سر رسید. بهم گفت:«چته؟ چرا پکری؟» گفتم:«هر کاری می کنم این مسأله حل نمیشه». گفت:«نگو نمیشه، بگو نمی خوام!» گفتم:«یعنی چی نمی خوام؟! کلی وقت سرش گذاشتم، ولی نمیشه». سرش رو تکون داد و گفت:«یه چند دقیقه حواست رو جمع کن و فکرت رو بده به من»؛ بعد با حوصله ی تمومش، روش حل مسأله رو بهم یاد داد و گفت:«حالا ببین حل میشه؟» وقتی سعی کردم دیدم خیلی آسون حل شد. از اون نمونه چند تا مسأله دیگه بهم داد تا تمرین کنم. منم با روشی که یادم داده بود همه رو حل کردم.

بهم گفت:« حالا دیدی میشه؟ پس خواستن توانستنه!»