خاطره ای از سردار شهید حاج حسین خرازی 4

نصف شب پشه هم  پشه را نمی دید؛ سوارتانک، وسط دشت. کنار برجک نشسته بودم. دیدم یکی پیاده می آید. به تانک ها نزدیک می شد، سپس دور میشد...

سمت ما هم آمد دستش را دور پایم حلقه کرد، پایم را بوسید. گفت: «به خدا سپرده متون» گفتم: « حاج حسین؟» گفت:«هیس! اسم نیار.» رفت طرف تانک بعدی...