عیدالله الاکبر اشعار ویژه عید غدیر

ترتیل قرآن کریم 30 جزء

 

بخش های ویژه سایت مداحان قم
اخبار مذهبی , مداحی , مداحان , شاعران
اشعار مذهبی , اشعار مداحی
دانلود مداحی , مداحان اهلبیت ,مداحان قم
گلزار شهدای مجازی,وصیت نامه خاطرات شهدا کلیپ شهدا صدای شهدا
معرفی نامه و زندگی نامه مداحان و شاعران اهل بیت

اوقات شرعی

افراد آنلاین

ما 11 کاربر آنلاین داریم

آمار بازدیدکنندگان

امروز
دیروز
این هفته
این ماه
کل آمار
3583
5444
19931
131094
31168691
Your IP: 18.118.145.114

یه روز تو مغازه ی بابام نشسته بودم و داشتم تمرین جبر و مثلثات حل می کردم. به یه مسأله ای برخوردم که هر کاری کردم نتونستم حلش کنم. دیگه داشتم کلافه می شدم که ناصر سر رسید. بهم گفت:«چته؟ چرا پکری؟» گفتم:«هر کاری می کنم این مسأله حل نمیشه». گفت:«نگو نمیشه، بگو نمی خوام!» گفتم:«یعنی چی نمی خوام؟! کلی وقت سرش گذاشتم، ولی نمیشه». سرش رو تکون داد و گفت:«یه چند دقیقه حواست رو جمع کن و فکرت رو بده به من»؛ بعد با حوصله ی تمومش، روش حل مسأله رو بهم یاد داد و گفت:«حالا ببین حل میشه؟» وقتی سعی کردم دیدم خیلی آسون حل شد. از اون نمونه چند تا مسأله دیگه بهم داد تا تمرین کنم. منم با روشی که یادم داده بود همه رو حل کردم.

بهم گفت:« حالا دیدی میشه؟ پس خواستن توانستنه!»

اضافه کردن نظر


کد امنیتی
تغییر کد امنیتی

این سایت توسط گروه مهندسی نرم افزار انعکاس برتر طراحی و اجرا شده است